سکوت عجیبی است...!
تنها من مانده ام
و خیال بودنت،
من مانده ام و نوشته هایت
نوشته هایی که دلم را به بند کشید
و شده ام زندانی دفتر خاطراتت
شده ام تشنه حضورت...
با من چه کرده ای؟
وقتی می خوانمت دلتنگ می شوم
وقتی از تو می نویسم،
چکاوکها عاشق می شوند
وقتی هوای کوچه ابری می شود،
دلم هوایت را می کند
وقتی می دانم دیگر عطر تنت نیست،
دیوانه می شوم...
با خود چه کرده ای؟
هر روز و هر لحظه
نگرانت می شوم که چه می کنی!
غصه هایت را کجا دفن می کنی!
تنهاییت را با که قسمت می کنی!
اشکهایت را روی کدام کویر می ریزی!
کدام گل را سیراب می کنی!
با من چه کرده ای؟
می خواهم فریاد بزنم
تنهاییت برای من...
غصه هایت برای من...
همه بغضها و اشکهایت برای من...
تو فقط بخند
آنقدر بلند تا لبهای خشکیده ام آب شوند
آنقدر بلند تا ابرها اشک شوق بریزند
و کوچه ها عاشق شوند...
کاش اینجا بودی
کاش بودی و سکوت می کردی
کاش بودی و...