دلنوشته ها

آیینه...

پرسید : که چرا دیر کرده است.....؟؟


نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است....؟؟؟


خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است.تنها دقایقی چند تاخیر کرده است....


گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است.....


خندید به سادگیم و گفت :


احساس پاک تورا زنجیر کرده است....


گفتم :


از عشق من چنین سخن نگو....


گفت :


تو خوابی او سالهاست که دیر کرده است....


و در آیینه به خود نگاه میکنم...


آه...عشق تو عجب مرا پیر کرده است....


راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است....

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1398برچسب:,ساعت 13:59 توسط وحید| |


پنجره را باز ميكنم

در آغوش آسمـان فرياد ميزنم ...

حضور آسمان گاهي چون بادي موافق در افكارم رخنه ميكند

و پريشاني موهايم را بهانه اي ميشود ...
 
زوزه هاي دلواپس انتظار 

زير بار سنگين قدم هايم ناتواني خود را خش خش ميكنند 
 
تاريكي آرام از فراز كوهها فرود مي آيد
 
امشب از جنس فريادم

از جنس نيـــاز ...
 
در دالان هاي تاريك ترديد كورسوي كوچكي از اميد اما

هنــوز نفس نفس ميزند 
 
امشب همدوش تاريكي ام ...

فرياد به هر چه تاريكي 

كه مرا اين چنين سخت در آغوش گرفته است ...
 
فرياد به تو اي دل

تا باز ماني ز سوختن

و فرياد به تو اي چشم هاي من

كه هنوز و هميشه در اين بغض دردناك غلت می خوريد ...
 
فرياد به قفل اين سكـــوت كه هنوز بسته است

و اي آسمـــان فرياد به بادهايت كه اينگونه بر گونه هاي خورشيـــد سيلی

مي زنند. 
 
و اي بادها فرياد به شما که به آفريننده تان بگوييد

گناه خورشيد چه بود كه اينگونه به شلاق كشيده شد؟ 
 
امشب خورشيد در حسرت پــرواز بيدار است 

امشب خورشيد گيسوانش را به باد خواهد داد

تا شايد شاخه درختي تكيه گاهش شود

و ترانه اي يابد از رهايي

تا نجات اين چشم هاي ساكت خاموشي

كه هيچ گاه پلك نمي زنند ... 
 
امشب خورشيد تشنه نور است

و آسمــان روزي ، در هراس گم شدن هميشه خورشيد در برفها

خواهد ماند . . .

روزي كه خورشيد 

براي هميشه در انجماد مبهم برف ها گم ميشود . .  
 
آه .  .   .     . 

كاش تاريكي می گذاشت خورشيد براي هميشه در آغوش آسمانش بماند

گوش كن!   چگونه می خندند ستاره ها در نبود خورشيد !!!
 
امشب خورشيد همدوش سحر تا هم آغوشي نور پــرواز خواهد كرد

گرچه براي پرواز آسمان تاريك است و دستان خورشيد خسته

اما درون آسمان هنوز آتشي روشن است

كه امنيت رفته را باز مي آورد

و ترانه اي به گوش ميرسد كه از نخستين سكوت جهان مي آيد ...

ظرف آبي بايد برداشت

عكس آسمـــان و خورشيـــد درون کاسهء آب هم 

بدون شك زيباست
 
و اين تصوير شروع داستاني ست كه تا ابد ادامه مي يابد

گرد تو ميچرخد

و در من تمام ميشود ...

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:11 توسط وحید| |


چگونه باور کنم

چگونه باور کنم لحظه هاي بي تو بودن را. شب و روز ديدهء حسرت باورم بر

سنگفرش خيابان مي لغزد و فکر کردن به لحظات دردناک جدايي چون تيشه

اي بر جان خسته ام فرو مي رود . چشمانم هر سايه را به اميد ديدن قامت

استوارت مي بلعد. آخر مي داني تو برايم چه مفهومي داري؟داستان

شيدايي پروانه به گرد شمع را شنيده اي؟ من آن پروانه ء پر و بال سوخته

بودم که هر دم به گرد شمع وجودت مي گشتم تا پر و بال خويش را بسوزانم

و از حرارتت نيرو بگيرم . اي ديده گان حسرت زده به چه مي نگريد؟ به راهی

که او باز نخواهد گشت يا به غروب قلب بيمارم . اي خوب من , اي مهربانم آيا

شود روزي که تو مسيح وار بر من رخ نمايي و من با عطر نفسهاي تو زندگی

دوباره اي را آغاز گر شوم در اينجا جز سکوت و مرگ چيزي نيست. خانه در

انزواي سرد خود تو را فرياد مي زند نمي دانم چرا دلتنگم من در اين کوير

محنت زده پژمرده ام , افسرده ام, پرندگان آواز غم سر دادند و من در اين

محنتگاه نشان از تو مي جويم . بي تو خورشيد بر من نمي تابد بي تو زندگی

سرد است بي تو بهاران خزاني بيش نيست بي تو گل هاي گلدانم نخواهند

روييد بي تو حتي خورشيد هم بر سينه ء آسمان نخواهد درخشيد بي تو

حتي پرندگان هم نخواهند خواند. بيا که دستان يخ زده ام نيازمند توست ,

تويي که قلبي به پاکي و زلالي چشمه ساران داري. بر من طلوع کن , طلوع

کن تا بار ديگر با حرارتت زندگي را از سر گيرم که بي تو من مرده اي بيش

نيستم بر من طلوع کن تا حيات جاويد يابم و در لحظه لحظهء عشق تو اشباع

شوم , اي فرشتگان رحمت الهي اي سپيد بالان پهن دشت نيلي آيا مي بينيد

که ناله هاي جانسوزم چون فواره هاي خشمگين و رها شده از ظلم و اسارت

به سوي او در حرکت اند.اين آب هاي خروشان که درون کوهساران جاری

است اشک ديدگان من است. اي فرشتگان آسمان اي پيام آوران نور دردی

استخوان سوز در سينه ام پنهان دارم که جز الله کسي از آن آگاه نيست ای

سروش غيبي به پروردگار بگو سوگند به هستي که هستي از اوست سوگند

به يگانه معبود عالميان که تا پايان عمر از او دست بر نخواهم داشت اگر چه

ممکن است جسممان از يکديگر جدا بماند اما تا پايان آخرين ضربان حيات قلبم

ياد و خاطرات او را در خود جاي خواهم داد. آنان که دوست داشتن را مسخره

مي کنند و عشق را زشت و مزموم مي پندارند ,آنان که محبت و صفا را با

نيرنگ و ريا در هم آمي ختند همانان که عشق و مهرورزي را استهزار می

گويند همانان که الطاف و عواطف را باور دارند اما با تنگ نظري همانند سيم

خارداري مرز عشق را به تصرف خود در مي آورند,بدانند و آگاه باشند که علی

رقم صفات ناپسندي که در وجودشان هست اگر ژرف و بدون اغراق ورزي به

خويشتن خويش ردپايي از عشق را درون خود خواهند يافت . اگر عاشقی

بميرد از خاکستر وجودش هزاران گل عاشق خواهند روييد و خهان را سراسر

گلهاي شقايق احاطه خواهند نمود . پس بيا جستجوگر باشيم و با هم واقعيت

عشق را درک و لمس کنيم .

مي دانم که امروز حوصله ام را نداري و آدمهاي اطرافت کلافت کردن اما حتم

دارم که اين سطر هاي آرام را مي خواني و چشمه هاي مواج احساساتت را

در آئينه شکسته ء حرفهاي من تماشا مي کني . شايد باور نکني اما از من

فقط همين کلمه ها که با شوق به سوي تو بال مي زنند باقي مي ماند و

خودکاري که هيچ گاه آخرين حرف هايم را براي تو نمي تواند بنويسد و

جوهرش پايان مي پذيرد.

شايد يک روز وقتي مي خواهي احوال روزنامه را بپرسي  عکسم را در

صفحه سفر کرده ها ببيني شايد کودکي با شيطنت اعلاميه ء سفر بی

بازگشتم را از ديوار سيماني کوچه شان بکند. تمام دغدغه ام اين است که آيا

بعد از اين سفر , همچنان مي توانم با تو حرف بزنم آيا دستي براي نوشتن و

قلبي براي تپيدن خواهم داشت . شايد باور نکني اما دوست دارم مدام برای

تو بنويسم بعضي وقتها که کلمات را گم مي کنم دوست دارم هر چه که در

اين دنياي خاکي وجود دارد کلمه شوند تا بهتر بتوانم بنويسم دوست دارم به

هيبت کلمه اي نجيب در بيايم تا رهگذران زير آفتابي نارس مرا زمرمه کنند .

مي دانم خسته اي اما دوست دارم اجازه بدهي کلمه هايم لحظه ای

روبرويت بنشينند و نگاهت کنند

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:6 توسط وحید| |


هنوز بيداري بازم

ستاره هنوز بيداري بازم امشب خواب نداري
 
نكنه تو هم مثل من عاشقي چشم انتظاري
 
نكنه تو هم تو شبها خسته از غبار جاده
 
خواب مهتاب و ميبيني كه مياد پاي پياده
 
نكنه هجوم ابرا تو رو هم از ما بگيره
 
ستاره براي بودن ديگه فردا خيلي ديره
 
حالا كه خورشيد طلسم قلعه ي سنگي خوابه
 
تو نگو عشقا دروغه تو نگو دنيا سرابه
 
با كدوم بهونه بايد شب و از تو كوچه دزديد
 
گل سرخ عاشقي رو به غريبه ها نبخشيد
 
ستاره همه غروبم پيشكش ناز تو باشه
 
تو بمون تا چشماي من با سپيدي اشنا شه
 
من اگه اسير خاكم تو كه جات تو اسمونه
 
دل خوشم به اين كه هر شب توبياي رو بوم خونه
 
همنشين ابر و ماهي توي اون همه سياهي
 
نكنه اينقده دور شي كه ديگه منو نخواهي

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:56 توسط وحید| |

      سلام اي چشم باراني ! پناهم مي دهي امشب ؟
      سوالم را که مي داني ! پناهم مي دهي امشب ؟

      منم آن آشناي ساليان گريه و لبخند
      و امشب رو به ويراني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      ميان آب و گل رقصان ، ميان خار و گل خندان
      در آن آغوش نوراني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      دل و دين در کف يغما و من تنها و من تنها...
      در اين هنگام رو حاني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      به ظلمت رهسپار نور و از ميراث هستي دور
      در آن اسرار پنهاني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
      رها از حد انساني ، پناهم مي دهي امشب ؟

      نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمي محفل
      تو از چشمم چه مي خواني ؟ پناهم مي دهي امشب ؟

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:24 توسط وحید| |

ه یادت هست

   به یادت هست میگفتی اگر ترکم کنی روزی تمام عمر خاموشم!

به یادت هست میگفتی نرو هرگز که من بی تو فراموشم!

به یادت هست که هر لحظه،همه شبها،صدایت هست در گوشم!

کنون آن روزها رفته،توهم رفتی و اینک من شدم تنها،اسیر دردها،غم ها،تمام روزها،شبها...

شکسته در گلو بغضم به یادت اشک میریزم چرا رفتی از آغوشم،چرا کردی فراموشم؟

چرا از یاد بردی آن همه میثاق دیرین را؟

چرا از یاد بردی آن همه پیمان شیرین را؟

به یادت هست میگفتی،

اگر روزی خدا فرمان دهد

فرمان نخواهم برد؟

به یادت هست میگفتی:شقایق پیش چشمانت بی رنگ است؟

کنون آن روزها رفته،توهم رفتی و اینک من شدم تنها!

کنون آن گفته ها در گوش جانم سخت میپیچد،نگاه آشنایت در نگاهم میخندد،

و من غمگین تر از هر شب

به یادت اشک میریزم...

نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:52 توسط وحید| |

چرا رفتی-تنهام نزار

نپرسیدم چرا رفتی

فقط گفتم بری کِی برمیگردی

ولی رفتی و دیگه برنگشتی

نترسیدم توو تنهایی

فقط ترسیدم از اینکه نیایی

دیگه شد باورم که بی وفایی

بگو تنهام گذاشتی چرا

بگو دوستم نداشتی چرا

دلم رو شکستی بی صدا

بگو دوستم نداشتی چرا

دوستت دارم بخــــدا

تنهام نذار اشکامو ببین

تنهام نذار بیا پیشم بشین

من بی تو می میرم

بگو دستاتو میگیرم

دوستت دارم فقط همین

تنهام نذار اشکامو ببین

تنهام نذار دیگه تو بعد ازین

من بی تو می میرم

بگو دستاتو میگیرم

دوستت دارم فقط همین

نپرسیدم چرا رفتی

فقط ترسیدم از اینکه نیایی

دیگه شد باورم که بی وفایی

نترسیدم توو تنهایی

ولی ترسیدم از اینکه نیایی

دیگه شد باورم که بی وفایی

بگو تنهام گذاشتی چرا

بگو دوستم نداشتی چرا

دلم رو شکستی بی صدا

بگو دوستم نداشتی چرا

دوستت دارم بخدا

تنهام نذار اشکامو ببین

تنهام نذار بیا پیشم بشین

من بی تو می میرم

بگو دستاتو میگیرم

دوستت دارم فقط همین

تنهام نذار اشکامو ببین

تنهام نذار دیگه تو بعد ازین

من بی تو می میرم

بگو دستاتو میگیرم

دوستت دارم فقط همین

نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت 2:39 توسط وحید| |

اشک من پیرهنتو تر کرده همه جاعطر تو پیچیده ولی دل دیگه غربتو باور کرده

مثل اون پرنده شکسته بال  دل من بعد تو بی لونه شده

با تو بی قراره وبی تو بی قراره دل من راس راسی دیونه شده

دنبال اون حادثه ای میگردم امشبم میون این خاطره های سردم بی رمق

که نفهمیدم و کی کجا تو رو ازم گرفت دست تو جدا شد و نگاهتو گم کردم

چرا باید وقتی خونه دلت متروکه واسه در زدن باید دنبال یک بهونه گشت

وقتی راه نداره چشمات به حریم قلب تو چه جوری میشه پی یه فرصت دوباره گشت..

نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:33 توسط وحید| |

تو که نیستی تا ببینی گریه های هر شب من

 

                                  بی حضور عاشق تو چه عجیبه گریه کردن

 

تو که نیستی تا ببینی دل آسمون شکسته

 

                                  جاده تا صبج قیامت منو این پاهای خسته

 

با عبور هر ستاره روح سبز تورو دیدم

 

                                    زیر قطره های بارون صدای پاتو شنیدم...

 

نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:20 توسط وحید| |

بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت

بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت

بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌ی شبهای من

لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت

آنقدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم

کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!

این منم پنهانترین افسانه‌ی شبهای تو

آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت

در گریز از خلوت شبهای بی‌پایان خود

بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم

زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت

پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود

قایقی می‌ساختم آنجا که دریایی نداشت

پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا

در پس ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت

 

در شب بارانی‌ات یک قطره خوانایی نداشت

ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر

صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت

حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود

یا اگر هم بود ، حرفی از نمی ایی نداشت

عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود

در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت

بی تواما صورت این عشق زیبایی نداشت

چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت 

 

شعرهایم می‌نوشتم دستهایم خسته بود
نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:15 توسط وحید| |

 

 

بهارعزیز
میدانم که این نوشته ها,هیچ کدامشان از برای من نیست و مخاطب دیگری را می طلبد,ولی همچنان می خوانم و هرازگاهی برایت می نویسم.بارها از خود سوال کرده ام که در کدامین سپیده ی صبح به انتظارت خواهم نشست؟می دانم خنده دار است,آری خنده دار است که در پی امیدی عبث و محال می نشینم و باز نمی دانم چرا؟شاید به خاطر تصویری ازگذشته است که هنوز رد پاهایش را در نظرم می گذراند.وبه قول فروغ"سهم این است,
سهم من این است
سهم من آسمانی است
که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد"
چندی بود که در پی حقیقتی بودم,حقیقتی که مرا از تو دور کردومن ازآن غافل بودم اما حال,این حقیقت در چندقدمی من است....بهار من,این روزها آن قدر از هم دور شده ایم که حتی نمی دانم نوشته هایم برایت رنج آور است یا نه؟امیدوارم که این طور نبوده باشد.
زمانی که برای تو می نویسم,داغ آن روزها با اشکی به یاد می آید.نمی دانم,هنوز گیج و منگ به خود می نگرم.در معادله ی زندگی من آنتروپی سهمی نداشت اما اکنون با من چه می کند؟
می دانم شاید برایت خوشایند نباشد که هر بار نوشته ای و یا حتی رد پایی از من بر این دفتر تنهایی ات نظاره گر باشی ولی چاره چیست که
" من پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام "
بهار من,بگذار من هم در این اقیانوس سبز تو سهمی داشته باشم,تعهد می دهم که پرده را کنار نزنم,دیگر آسمان را هم نمی خواهم.بگذار این دفتر سبزت و نوشته هایت مرهمی باشد بر دردهای کهنه.
و باز این من هستم که می مانم و یک مشت خاطرات ترک خورده........
آشنای قدیمی
سپید

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:10 توسط وحید| |

من از این فاصله ها ، فاصله ها دلگیرم

 بی تو اینجا چه غریبانه شبی می میرم

دل من با همه آدمکانی که به دنبال تواند

قهر می گردد و من با خودِ خود درگیرم

دیر سالی ست که می خواهم از اینجا بروم

ولی انگار که با قلب زمین زنجیرم

مثل اینست که من با همه هق هق خود

روی سجاده احساس تو جان می گیرم

ساعت گریه وغم هیچ نمی خوابد و من

در الفبای زمان خسته این تقدیرم

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:58 توسط وحید| |

 

وقتی نا امیدانه در پی ات می دویدم...

چه نا جوان مردانه رد پایت را محو می کردی،

  چه آسان برایم دست تکان می دادی و می رفتی...

و من چه گریان و حیران بودم...

 

و....

هنگامي كه روح عاشقم منتظرت بود....                    

 هرگز پا نگذاشتي به روياهاي من

                  و حتي روياهاي من 

                                     كه با حقيقت بيگانه بودند نيز بي تو گذشتند

                                                      تنهاي تنها

                                         ديگر دستانت را فراموش خواهم كرد.........

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:56 توسط وحید| |

 

 

 

فریاد من شکست در بهت کوچه ها

در قحطی غزل افتادم از صدا

در بغض این حریق آتش گرفته است

لبهای بسته ام با بوسه ی هوس

من درد گشته ام در بطن یک صدا

از انتحار عشق در پستوی زمان .

دستان سرد تو بر پیکر شکسته ام

خطی ز غم کشید

بر من که آخرین ، نفرینی شبم .

ای آشنای من

از من گذشته ائی ٫ از من که خسته ام ...

اینک منم ولی آشفته از دروغ ، از این همه ریا

در خلوت حضور .

اینک منم ولی دلخسته ار خودم ،

از رد سرخ خون ، از بغض این جنون .

با من ترانه ائی از آسمان بخوان

از بغض بی حباب ، از گریه های شوم ا

از کوچه های شهر ، در حسرت سحر

از لحظه سقوط ، در اوج بی هدف .

ای نازنین من

من تن به شب زدم در کشف عاشقی

تن در گناه شسته ام ...

 

 
نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:54 توسط وحید| |

 

و ديگران می خوانند

و عده ای می گويند

 

و بعضی می خندند

دلمان خوش است

 

به دروغ هايی که از راست

 

به اينکه کسی برايمان دل بسوزاند

يا کسی عاشقمان شود

با شاخه گلی دل می بنديم

 

دلمان خوش می شود

 

 و وقتی چيزی مطابق میل ما نبود

چقدر راحت لگد می زنيم

 

همه چيز را...

 و چه ساده می شکنيم
 به برآوردن خواهشی و چشيدن لذتی
 و با جمله ای دل می کنيم
 بودن قشنگ ترند
 به لذت های کوتاه
 آه چه زيبا و بعضی اشک می ريزند
دلمان خوش است که می نويسيم
نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:50 توسط وحید| |

 
 
نمی دانم چه می خواهم بگویم

 زبانم در دهان باز بسته ست

 در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته ست

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

 گهی می سوزدم گه می نوازد

 

 گهی در خاطرم می جوشد این وهم

 ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است

 سیه داروی زهرآگین اندوه

 

 فغانی گرم وخون آلود و پردرد

 فرو می پیچیدم در سینه تنگ

 چو فریاد یکی دیوانه گنگ

 که می کوبد سر شوریده بر سنگ

 

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل

 نهان در سینه می جوشد شب و روز

 چنان مار گرفتاری که ریزد

 شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

 

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج و گمراه

 چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار

 که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌آِشفته دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:48 توسط وحید| |

لحظه ای با من باش

 

                      تا از آن لحظه برویم تا گل

که ببندم از نگاه تو به هر ستاره پل

لحظه ای با من باش

                      تا که از تو نفسی تازه کنم

تا از آن لحظه با تو سفر آغاز کنم

                       سفری تا ته بیشه های سر سبز خیال 

           تا به دروازه شهر آرزوهای محال

                            سفری در خم و پیچ گذر ستاره ها

                              از میون دشت پر خاطره ترانه ها 
                         
لحظه ای با من باش

                           تا به باغ چشم تو پنجره ای باز کنم

از تو شعر و قصه و ترانه ای ساز کنم

                                    شعری همصدای بارون
رنگ سبز جنگل و آبی دریا

قصه ای به رنگ و عطر 

                               قصه ها ی عشق عاشقای دنیا

از یه لحظه تا همیشه

                              میشه از تو پر گرفت تا اوج ابرا

کوچه پس کوچه شهرو

                               با خیالت پرسه زد تا مرز فردا

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:47 توسط وحید| |

 

سکوت عجیبی است...!
 
تنها من مانده ام
                    و خیال بودنت،
 
من مانده ام و نوشته هایت
 
      نوشته هایی که دلم را به بند کشید
 
و شده ام زندانی دفتر خاطراتت
 
  شده ام تشنه حضورت...
 
با من چه کرده ای؟
 
وقتی می خوانمت دلتنگ می شوم
 
وقتی از تو می نویسم،
 
           چکاوکها عاشق می شوند
 
وقتی هوای کوچه ابری می شود،
 
       دلم هوایت را می کند
 
وقتی می دانم دیگر عطر تنت نیست،
 
                                             دیوانه می شوم...
 
 
  
با خود چه کرده ای؟
 
هر روز و هر لحظه
 
نگرانت می شوم که چه می کنی!
 
      غصه هایت را کجا دفن می کنی!
 
تنهاییت را با که قسمت می کنی!
 
      اشکهایت را روی کدام کویر می ریزی!
 
کدام گل را سیراب می کنی!
 
با من چه کرده ای؟
 
                                   می خواهم فریاد بزنم
 
تنهاییت برای من...
 
غصه هایت برای من...
 
همه بغضها و اشکهایت برای من...
 
                                             تو فقط بخند
 
آنقدر بلند تا لبهای خشکیده ام آب شوند
 
آنقدر بلند تا ابرها اشک شوق بریزند
 
                           و کوچه ها عاشق شوند...
 
کاش اینجا بودی
 
کاش بودی و سکوت می کردی
 
کاش بودی و...
نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:45 توسط وحید| |

 

با تو شروع کردم
     نوشتن هایی که شعر نامیدم
 
                                                   و شعرهایی که
 
                       به ذهن دفترم سپردم
 
با تو شروع کردم
 
                تمام آن حرفهای بی قافیه را
 
                                             که هیچکس نخوانده بود
 
     و نمی دانست برای کدام دل پریشان است
 
            با تو بود، هرچه بود
 
                          و برای توست
                                            هرچه دل سرود...
 
     چندی است که شعرهایمان  با هم آشنایند!
 
     و کوچه هایمان
 
                      سرشار از مهتاب و لطافت باران
 
می خواهم باز هم بنویسم
 
     ولی هیچ کلام و واژه ای مرا یاری نمی دهد!
 
     نمی دانم تو را چگونه بنویسم
 
     و با کدام شعر
 
     به جنگ ذهن شاعرت بروم
 
                           توان مقابله ام نیست، می دانم
 
     من از پیش بازنده ام...
نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:44 توسط وحید| |

 

وقتی دلگیری و تنها

 

کوه پرسید ز رود

 
                         زیر این سقف کبود
 
راز ماندن در چیست ؟ 
 
 گفت : در رفتن من
 
کوه پرسید : ومن ؟  
 
 گفت در ماندن تو
 
 بلبلی گفت : ومن ؟
 
        خنده ای کرد و گفت :
                                      
                                      در غزلخوانی تو
 
آه از آن آبادی
 
که در آن کوه روَد،
 
                            رود، مرداب شود
 
و در آن بلبل سرگشته
                                 سرش را به گریبان ببرد ،
 
و نخواند دیگر
 
من و تو ،
                                       
                                            بلبل و کوه و رودیم
 
راز ماندن جز،
 
در خواندن من،
                    ماندن تو ،
                                    رفتن یاران سفر کرده ی ما نیست
 
                                                     بدان!
نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:42 توسط وحید| |

 یک دنیا حرف برای تو دارم یک دنیا پر از حرفهای نگفته.


یک دنیا پر از بغض های نشکسته با منی هرجا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روز های دلتنگیم باشی.


دلم به وسعته یک آسمان تیره و غمگین است.صدایی نیست,ماوایی نیست,حتی سایبان روز های دلتنگی نیز دیگر جوابگوی


دلتنگی هایم نیست.


من آمده ام اینجا کنار دلواپسی های شبانه ات,کنار شعله ور شدن شمع وجودت.


اما نمیدانم چرا دلم آرام نمیگیرد.دلم گرفته دلم سخت در سینه گرفته.با تمام وجود تورا میخوانم


,از تو چیزی نمیخواهم جز دریای بی ساحل وجودت را, جز دستهای مهربانت را,جز نگاه آرامت را که دیر زمانیست در سیل باد بی وفاییه زمانه گم کرده ام


هر شب.......


هر شب حضورت را در کلبه ی خیال خویش می آورم,وجودت را با تمام هستیه باقی مانده در نهان خانه ی قلبم نهان میکنم.


چشم هایم را باز نمیکنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک هایه بسته ام حک کنم.


اما باز هم جایه تو خالی است..........


شاید اگر جایه تو بودم کمی,فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفر های خاطره اشک میریختم.


شاید اگر جایه تو بودم طاقت دیدن چشم های خیره و خسته را نداشتم.


شاید اگر جایه تو بودم بلور بغضم را با تلنگری آسان میشکستم تا بدانی.........


تا بدانی چقدر دوستت دارم.


روزی صدبار باهم خداحافظی میکردیم ولی معنی خداحافظی رو زمانی فهمیدم که تو رو واقعا از دست دادم.


اما بدو یاس های سپید احساسمون هنوز گرمه گرمن.


دوستت دارم.......

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:44 توسط وحید| |


 

 


 

چشمای تو برای من عالم زندگانیه
رنگ چشات برای من امید زندگانیه
من میمیرم اگه تو پیشم نمونی
رنگ دلم آبی شده میشه تو پیشم بمونی
چشمای من منتظرن منتظر رسیدنت
بیا دیگه تنهام نزار فرشته ها ندزدنت ؟
این قلب من میتپه برای تو همینو بس
دق میکنم اگه نیای من میمیرم گوشه قفس
وای رسیدی عزیز من دلم برات تنگ شده بود
عزیز من میدونستی دیشب هیچ ستاره ای غایب نبود
من بودمو تو بودیو ستاره ها مهمونمون
پیشم بمون پیشم بمون پیشم بمون

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:36 توسط وحید| |

 

http://img.parsfun.net/images/93465141808991458625.jpg


 

 


 

نفس می کشم نبودنت رانیستی


 

هوای بوی تنت را کرده ام


 

می دانی


 

پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است


 

تو نیستی


 

آسمان بی معنیست


 

حتی آسمان پر ستاره


 

و باران


 

مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد


 

تو نیستی


 

و من چتر می خواهم …


 

هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده…


 

خودم را به هزار راه میزنم


 

به هزار کوچه به هزار در


 

نکند یاد آغوشت بیفتم …

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:28 توسط وحید| |

دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم…
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:23 توسط وحید| |

یا تو زیباتر شدی ! ....
یا چشام بارونیه ! ..
این قفس بازه ولی....
قلب ِ من زندونیه..
ـ
من پشیمون میکنم جاده رو از رفتنت !
تو نباشی می پره عطرتم از پیرهنت...
ــ
میخـوام آروم شم!!
تـــــو نمی ذاری!
هر دو بی رحمن : عشق و بیزاری!
همه دنیامو زیرو رو کردم
تو رو شاید دیر آرزو کردم !
ــ
ـ
قدمای آخرو آهسته تر بردار !
واسه من کابوسه فکر ِ آخرین دیدار !
بغض ِ این آهنگ مارو تا کجاها بُرد!
شایدم تقدیرمو امشب به رحم آوُرد !
ـ
به تلافی ِ اونهمه تلخیم !
گله هاتم طعم ِ عسل شد!
غم معصومانه ی چشمات..
به تبسم ِ تازه بدل شد!
میشه با من هزار و یکسال..
به بهانه ی قصه بمونی!؟
همه مرثیه های سکوتم ..
به بهار ِتو باغ غزل شد......

نفس کشیدن ، دل سپردن ، مثل دریا ..... ماه من!!
از تو خوندن .. با تو موندن.. مقصد من.. راه من
همینه رویام.. آرزوهام.. سرگذشت آه من
نرفته برگرد که با تو شاید.. خدا گذشت از گناهِ من!
.
تو مثل بارون .. غمو آسون .. می بری از یاد من
با تو خوبن.. بی غروبن... خاطرات ِ شاد من
زارو خسته.. دلـشکسته .. بینوا فرهاد من!
مرغ ِآمـیـن! .. کی به شیرین .. می رسه فریاد من

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 2:25 توسط وحید| |

شايد اينو تو نفهمي,حس من از جنس نوره
شور وحشي جووني, از دل من ديگه دوره
تو پر از شور و نشاطي, واسه من نبض حياتي
توي اين غروب حسرت, آخرين راه نجاتي
توي روياهاي دورت, خواب آهو رو مي بيني
شاپرك تو باغ رويا, گل آرزو مي چيني
اما روياي جووني, ميره از ياد تو روزي
مثل امروز من اونروز, تو خودت بايد بسوزي
تو ببين نياز قلبم, به تو و طراوت توست
لمس شيطون نگاهت, به تو و لطافت توست
دل خستمو مي توني, جون تازه اي ببخشي
تو شب قطبي ستاره, تو مي توني بدرخشي
تو بلنداي نگاهت , وا مي شه پراي بستم
اون عقابم كه تو پرواز , مرز ترديدو شكستم
نگير اين حس قشنگو , تو بذار تا جون بگيرم
پر بگيرم از زمينو , راه آسمون بگيرم
گل من يه عمري گل باش , به صفا و لطف و پاكي
خوبي تو سربلنديست, واسه اين غريب خاكي
فرصت پريدنم رو , نگير از اين مرد عاشق
بي تو مي ميره دل من , توي زندون دقايق
تو شباي بي پناهي , عاشقت رو تنها نگذار
بيا و ستاره اي شو , واسه اين چشماي بيدار
با نگاه آبي تو , غرق مهربوني مي شم
راهي قصر محبت , شهر همزبوني ميشم
يه عقاب سركشم من , توي آسمون اميد
كه از اون بالاها تنها, خونه عشق تو رو ديد

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 2:22 توسط وحید| |

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته    

از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته 

یک سینه غرق مستی دارد هوای باران

از این خراب رسوا امشب دلم گرفته

امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن

شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه

باید شود هویدا امشب دلم گرفته

ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است

 

فردا به چشم اما امشب دلم گرفته

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 2:13 توسط وحید| |

این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست

 

 

آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست

 

 

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست

 

 

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست

 

 

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

 

 

من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 2:12 توسط وحید| |

 رویا بهانه ای ست که دنیای هم شویم ؛ دنیا چرا بهانه ی ما را به هم زند؟

این خانه قایقی ست که آواره می شود؛ موجی اگرکرانه ی ما را به هم زند 

پر کرده ای تمام مرا با تمام خویش ؛ شیرین شده تمامی مــــن در تمام تــو 

قند آب می شویم تو و من مـیان هـــم ؛قاشق چرا میانه ی ما را به هم زنـد؟ 

این سیم های برق که هی تیر می کشند؛ وقتی که ما به خلوتشان تکیه می کنیم 

باروت می شوند که شلیک تیر شان ؛ خواب کبوترانه ی ما را به هم زند 

بی تو مرا شبی ست که فردا نمی شود؛ بی من تورا دلی ست که دریا نمی شود 

آنقدر در همــیم که پیدا نمی شود ؛دستی که نظم خانــه ی مارا به هم زند 

با هم ولی جدا به سفر فکر می کنیم؛ هر دو کنار هم به خطر فکر میکنیم 

طوفــانی همیم نزائیده مادرش ؛ بـــــــــادی که آشیانه ی ما را به هم زند

شانه به شانه سر به سر هم گذاشتیم؛یک لحظه دست از سر هم برنداشتیم 

فریاد ترجمان جدایی ست پس کجاست؛آن هق هقی که شانه ی ما را به هم زند

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 2:10 توسط وحید| |

مهربان

آنقدر شاعرم امشب که فقط ،

سایه مهرتورا کم دارم

باتو هستم

ای سراپا احساس

خون تو در رگ من هم جاریست ،

جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است

نازنین

زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،

ما مطهر شده ایم ،

پیش رو راه رسیدن به خداست



مهربان

سبد معذرتم را بپذیر ؛

کودکی هستم شوخ خانه ام در ته بن بست فراموشی یک زوج قدیمی مانده

خانه دل اما ، جای بکریست هنوز ،

پر سبزینه و ریحان و غزل ،

پر تکرار گیاهان نمو ،

پر ابیات ملون شده در خمره عشق ،

پر انوار خدا.

داخل خانه دل ؛

جای جمعیت هرجائی نیست کل دارائی من تازگی دلکده است

من به دل راز رسیدن دارم ،

من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،

خوب می فهمم اگر در باران ،

چتر خود را به کسی بخشیدم؛

توشه رفتنم از لطف خدا آکنده ست

خوب میدانم اگر جای توپیشم خالیست ؛

حکمتی در کارست



مهربان

سبد معذرتم را بپذیرکار کودک این است ؛

اولش حرف زند ، به تامل بنشیند بعدش

آنقدر شاعرم امشب که فقط ؛

بیستون کم دارم ،

تیشه عاقبتم را بدهید

آنقدر ساده سخن میگویم ؛

که اگر یکنفر از کوچه دل درگذرد ،

دل و دلداده روی هم بیند



مهربان

ساعت الآن دقیقا خواب است

- و من و پهنه کاغذ بیدار

روی تو در نظرم نقش نخست ،

و خدا شاهد دیوانگی بنده بازیگوشش

و خود او می داند ؛

که دلم آنقدر آغشته به توست ؛

که اگر از صف فردوس برین ،

طیفی اندازه صد نور میسر سازد

من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت



مهربان

بازهم ،

سبد معذرتم را بپذیر

آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،

واژه ات راهی شعرم شده است

لحظه ای گوش بکن ،

یک موذن مست است

آنقدر خوب اذان میگوید ،

گوئی او عکس خدا را دیده

خوش بحالش اما ؛

طرح زیبای خدا را گاهی ،

می توان در پس سیمای عزیزی جوئید



مهربان

دیر زمانی ست که من این مسئله را فهمیدم ؛



مهربان

آنقدر شاعرم امشب که زمین ،

در پی زمزمه ام مست شده ست

سر ببالین مدارینه کرات نهاده ست و باز

گوشهایش به من آویزانند

آنقدر شاعرم امشب که دلم ،

از پس سینه برون آمده باز

او نگاهش به من است

من نگاهم به قدم رنجه تو

آنقدر شاعرم امشب که فقط ،

روح روحانی تو حال مرا می فهمد



مهربان

عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است

عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است

عاشقی ؛ مظهر نو بودن دل ، در حیات ازلیست

ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم

بعد از امشب شاید ،

نقش اعجاز تو را طرح زنم



مهربان

ترکه فرضی تنبیه من آماده نشد ؟

یا مرا چوب تادب بنواز ؛

یا بیا و سبد معذرتم را بپذیر



مهربان

لذت صبح مجدد اینجاست ،

میروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب کنم

دیگر آن جمله سهراب مرا حسرت نیست ؛

" کعبه ام مثل نسیم ،

میرود باغ به باغ ،

میرود شهر به شهر

ثروتی بیش به من داده خدا



مهربان

از سر کودکی من بگذر ،

باید آرام به سجاده تعظیم روم ،

شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است

" به خدا می دهمت عاریه وار ،

آری عاشق شده بودم این بار

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 2:8 توسط وحید| |


Power By: LoxBlog.Com