دلنوشته ها
زبانم در دهان باز بسته ست در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ آوازم شکسته ست غمی در استخوانم می گدازد خیال ناشناسی آشنا رنگ گهی می سوزدم گه می نوازد ز رنگ آمیزی غمهای انبوه که در رگهام جای خون روان است سیه داروی زهرآگین اندوه فرو می پیچیدم در سینه تنگ چو فریاد یکی دیوانه گنگ که می کوبد سر شوریده بر سنگ نهان در سینه می جوشد شب و روز چنان مار گرفتاری که ریزد شرنگ خشمش از نیش جگر سوز ز مغزم می تراود گیج و گمراه چو روح خوابگردی مات و مدهوش که بی سامان به ره افتد شبانگاه درون سینه ام دردی ست خونبار که همچون گریه می گیرد گلویم غمی آِشفته دردی گریه آلود نمی دانم چه می خواهم بگویم
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |